قصه از آن جایی شروع شد که دختری را با کوله پشتی از داخل کادر یک دوربین دیدیم.دختر کوچولوی سینمای ما روی پل عابر پیاده خودش را میزد و میگفت: من عروسکم را میخواهم.
مردم وقتی او را روی پردهی سینما دیدند،لبخند زدند و فکر کردند او را دوست دارند. دختر بازیهای دیگرش را شروع کرد.از آشپزی برای ماهیهایی که عاشق میشوند تا بازی با عمو پرویزش.
دختر روی مین رفت و عموپرویز شروع به جمع کردن مینها کرد. پوستر صورتش روی دیوار اتاق طرفدارهایش چسبید و خیلی از دخترها سعی کردند مثل او باشند. آن زن جوان یک روز «مثل مادر» شد.یاد همه انداخت که مادر ایرانی کیست و چه میکند و قابل مقایسه با مادرهای هیچ جای دنیا نیستند.
سرفیلم برداری «میم مثل مادر» برای نجات پسر، شیشهی اتاق را شکست و یک کتک حسابی از ملاقیپور خورد.یک دنیا خاطره برای همه ساخت و یکدفعه رفت تا اینکه حالا میگوید میخواهد به ایران برگردد.
گلشیفته!کاری به برگشتن یا برنگشتن تو ندارم که حرفهای زیادی این مدت دربارهات زده شده ولی کاش به احترام ملاقلیپور، که به خاطرش گریه کردی، به احترام ایرانی که بیست و چندسال در خاکش نفس کشیدهای، آن طور جلوی دوربین آمریکاییها لبخند نمیزدی و با نمایشت به ایرانی و فرهنگش توهین نمیکردی.
هستی یزدان پناه