تابناک: هوشنگ اسدی، روزنامه نگار خارج نشین و از عوامل یکی از سایتهای اپوزیسیون که در زمان طاغوت با آیت الله خامنه ای هم بند بوده، در پاسخ به رادیو زمانه به تمجید از شخصیت رهبر انقلاب پرداخته است.
به گزارش خبرنگار تابناک، وی که هم اینک در پاریس روزگار می گذراند، با ابراز تاراحتی از این که نوروز پرشکوفه ایران را درک نمی کند، می گوید: در پایان آن مقالهام هم خطاب به آقای [آیت الله] خامنهای نوشتم که غربت من و ولایت شما، ارزشش کمتر از دوستی ماست و چقدر بهتر بود که ما الان در سلول شاه دور هم بودیم تا اینکه شما در یک کشوری، در ولایت باشید و من در غربت.
وی می گوید: با آقای خامنهای، من حدود چهارماه در یک سلول انفرادی بودم...البته نمیشود گفت انفرادی، چون انفرادی یعنی تک، اما سلولهای کوچک بود. آنجا، سلولهای کمیته مشترک که حالا شده موزه عبرت، سلول انفرادی است، یعنی باید یک نفر باشد. ولی وقتی شلوغ میشود چه در زمان شاه، چه در زمان جمهوری اسلامی، تا چهار نفر هم با هم توی آن سلول بودیم. دو نفر میایستادند و دونفر میخوابیدند و مجبور بودیم به نوعی بسازیم تا روزها بگذرد. ولی در آن چهارماه، حدود یک ماه آن را، چهار نفر بودیم. ولی سه ماه آن را دوتایی با هم بودیم.
خبر نگار از وی می پرسد: چیزی که قبلا گفتید، یک مقدار حالت گلایهوار داشت از به هرحال کسی که الان رهبر انقلاب شده و شما، تبعید شدید. در زندان آقای خامنهای را چطور دیدید؟
هوشنگ اسدی می گوید: من همانطور که در مطلبم هم نوشتم، بعضیها هم از من خرده گرفتند و گفتند که تعریف کردی از آقای خامنهای. ولی قصد من تعریف از ایشان نبود، چیزی را که سی و سه چهار سال پیش دیدم، نوشتم و حالا تکرار میکنم که ایشان شخصیتی بسیار جذاب و گرم بود، البته در زندان که بودیم و حالا هم حتماً این شخصیت را دارد. بعد از زندان هم البته ایشان را میدیدم. همین شخصیت جذاب، گرم، بسیار باهوش، بسیار باسواد، بسیار مسلط به ادبیات معاصر ایران.
البته ایشان با ادبیات مدرن ایران، مخصوصاً شاملو و فروغ و خیلیهای دیگر میانه نداشتند ولی مثلاً عاشق اخوان بودند، عاشق شهریار بودند. اخوان و سایه را قطعاً یادم است که خیلی به آنها علاقه داشتند. بعد با هم صحبت میکردیم راجع به شعرهای آنها، شعرها را میخواند، شعرها را تفسیر میکردیم. من، در عمرم زیاد روحانی و آخوند ندیدم. ولی ایشان بسیار بسیار در این زمینهها مسلط و باسواد بود و خیلی خوب حرف میزد و یک چیزی که من در خاطراتم نوشتم و یادم نمیرود، دم غروب ایشان جلوی پنجره سلول میایستاد و نمازش را ایستاده میخواند و بعد زیر لب قرآن میخواند و زار زار گریه میکرد و واقعاً میدانستم که از صمیم قلب بود و برای من که احساسات آنطوری نداشتم، یک حس روحانی را در من جاری میکرد