به گزارش جهان محسن حسام مظاهری یکی از حامیان میرحسین موسوی در مطلبی قابل تامل نکات مهمی را درباره میرحسین موسوی و جریان سبز بیان نموده است.
متن کامل این مطلب در ادامه می آید. لازم به ذکر است لزوماً تمام موارد مطرح شده در این مطلب مورد تائید جهان نیوز نیست و صرفاً به جهت پرهیز از دخل و تصرف در نامه، متن کامل آن منتشر شده است.
نامهای نه برای میرحسین، که برای تاریخ
و نه برای آنکه مخالفانش را خوش آید، که برای خوشآیند خدایش
جناب آقای میرحسین موسوی
سلام
چند ماهی از انتخابات و حواشی مهمتر از متن آن میگذرد. این ایام لااقل برای همنسلان من محک و آزمون خوبی بود. نسل خمودهی من نیاز داشت چنین غربال و زلزلهای را.
هرچه بود، گذشت. آنسان که دانم و دانی. آوردگاه بایستهای بود. در هر دو معنای آوردن. «صالح و طامع متاع خویش نمودند».
قصدم از این نوشته تکرار مکرراتی که همهگان گفتهاند و شنیدهاید و نشنیدهاید نیست. یک حرف دارم. صریح. همان را میخواهم بزنم. و تمام. و آن این است:
در آن طیف پُرتلون کسانی که در ??خرداد نام حضرتعالی را بر برگهها نوشتند یک جماعت هم بودند که به هر دلیل از جمله منفعت مشترک طرفین مجادله، این ایام کمتر دیده شدند و حرفشان را کمتر کسی شنید. هر طرف ماجرا بر اساس منفعت خود سعی کرد وجودشان را از اساس منکر شود. این جماعت، این دسته، این قشر، رسانه ندارند، تریبون ندارند، وکیل و وزیر و سخنگو ندارند. ولی بودند. ولی هستند.
و صاحب این قلم یکی از آن جماعت است.
این جماعت به شما رأی داد که در آن مصاف بهتر میدانستتان؛ به نسبت آن دیگران و آن دیگر. شناختی که داشت به هر تقدیر این بود. آمد به میدان، تبلیغ کرد، هزینه داد. و ماند. نه طعن حریف کرد و نه مدح شما. نه سبز پوشید و نه یاحسین گفت. فقط رأی داد؛ خاموشلب.
برای این انتخاب، این جماعت البته هزینه بسیار داد. هزینههاش هم از اساس نه کماً و نه کیفاً با هزینههایی که دیگر حامیان جنابعالی دادهاند قابل قیاس نبود و نیست. هزینههاش از جنس آبرو بود. از جنس دلبریدن دوستان بود. از جنس تحمل هزار طعن و ناسزا و تهمت بود. از جنس ناروادیدن بود؛ یکشبه غیرخودی و منافق شدن. از جنس گسیختن رشتهها و خاموشی چراغهای رابطه بود.
اگر شما هم رأی میآوردی دیگ آبی از این جماعت گرم نمیشد. نه کیسهای اندوخته بودند، نه وعدهای شنفته بودند، نه عهد و میثاقی بسته بودند، نه نقشهای کشیده بودند. هیچ. سلامشان بیطمع بود. همان اندازه که عهدشان راسخ.
این جماعت اصلاحطلب نبود؛ سهل است، سالهای اصلاحات پیرشان کرد. خم به ابرو و پشتشان آورد. اصلاحطلب نبود که عقبهای، حزبی، باندی برای این حمایتش هورا بکشد، و اگر به زندان رفت ازش اسطوره بسازد، و اگر کشته شد نامش را بلندآوازه کند و اگر زخم خورد دلجویی شود و... . نسبت و قرابت این جماعت به باند و جناح و حزب متبوع و حامی حضرتعالی همان اندازه بود و هست که به باند و جناح و حزب رقباتان. لابد میپرسید پس دلیل حمایتشان چه بود. میگویمتان.
بهتر میدانید؛ فرق است بین رفتارهای آدمیان و منشأ و مبادی آن رفتارها. بسا که دو کس با منشأیی واحد به دو رفتار رانده شوند. و نیز بسا که دو کس با منشأهای متضاد، رفتاری واحد را برگزینند. و این جماعت برزخی، رفتارشان در انتخاب حضرتعالی با هوادارانتان شباهت داشت و مبادی این رفتارشان با رقباتان! عجیب است؛ نه؟ ولی حقیقت دارد. چنین است که این جماعت هم، بهسان برخی از حامیان رقیبتان، برای پیروزی حضرتعالی نذر کرد، صدقه داد، روزه گرفت و صلوات فرستاد. باورش سخت است؟
این جماعت منتقد بود. منتقد پارهای چیزها که گمان میکرد شما بیش از آن دیگری توان اصلاحشان را داری. نه! نمیگویم که تشکر کنی. منت هم نمیخواهم سرتان بگذارم. گفتم که مبادیشان چنین حکم میکرد. حساب و کتاب و معاملهی ایشان با کس دیگری است. این جماعت ـ لااقل آن تعدادشان که من میشناسم ـ برای خود آن اندازه ارزش و اعتبار و شأن قایلاند که آخرت خود ـ سهل است ـ حتا گوشهای از دنیای خود را نه برای شما و نه هیچکس دیگر خرج کنند. اگر قرار به هواداری باشد، این جماعت هوادار مبانی و ارزشهایی است که این انقلاب را به پیروزی رساند. اگر قرار است شیفته باشد شیفتهی امامی است که هستیاش را مدیون اوست. اگر قرار است وامدار باشد، وامدار جوانان برومند این سرزمین است که شهید نام گرفتهاند و بعد هم پدر و مادرهای پیر آنان. اگر قرار است درد داشته باشد، دردش درد دین است؛ درد مردم دین است. اگر قرار است مصلحتی را ببیند، مسألهاش مصلحت امت اسلامی است. و اگر قرار است به خط قرمزهایی پابند باشد حفظ ثبات و استقلال مملکت و حفظ اعتبار و شأن قانون اساسی و شیرازهاش یعنی ولایت فقیه آن خط قرمز است. اگر قرار است گوش به فرمان و مطیع باشد مطیع امامزماناش است. مبادی حرکت این جریان اینها است. و اگر هم به شما رأی داد با نیت قربة الی الله بود و با وضو رأی داد. نگفتم که منت گذارم. گفتم که امر مشتبه نشود؛ بر شما و دیگران.
این جماعت، در تمام این ماهها، روزان و شبان سختی را پشت سر گذاشت. روزی صدبار مرد و زنده شد. با چشم باز دید. خون دل خورد. پیر شد. کمرش شکست. صدایش گرفت. چشمش سوخت. جگرش آتش گرفت. فریادش در گلو خفه شد. (ولی درعین حال بزرگ شد. قد کشید. آبدیده شد.)
تنش از باتوم جهل و بیتدبیری این سوی میدان کبود شد؛ و دلش از دست خنجر لجاجت و بیمنطقی شما خون. در میانهی میدان زیستن عالمی دارد برادر! از دوسو تیغ را پذیراشدن به جنون بیشتر میماند. و این جماعت مجنونصفتاند.
و ما بودیم. فردای روز رأی، دلنگران و مضطرب و سرگردان بودیم. در کوی دانشگاه باتوم و اشکآور و ناسزا خوردیم. در راهپیمایی سکوت بودیم، آرام و معترض. پس از آن هم برخیمان آمدند. نه سطلی آتش زدیم، نه جوانک بسیجیای را گروگان گرفتیم، نه شبها روی پشتبام الله اکبر گفتیم، نه با پلیس درگیر شدیم. نه روز قدس، روزهخوری کردیم. نه ?? آبان، کودکانه، دوروبر سفارت روسیه قدم زدیم. نه روز دانشجو عکس مرادمان را پاره کردیم. نه! که اینهمه نقض غرضمان بودیم.
ما به حضرتعالی رأی دادیم که بساط عوامفریبی و دکانبازی به نام دین و مفاهیم دینی بسته شود؛ نه که در ظاهری نو و مدرن، به پارچهی سبز و اللهاکبر گفتن برسیم. ما به حضرتعالی رأی دادیم که بساط قانونشکنی و گردنکلفتی و سرکشی در برابر قانون برچیده شود؛ نه که خود مشوق قانونگریزی و قانونستیزی شویم. ما به حضرتعالی رأی دادیم که جامعهی طوفانزده آرام شود، از ماجراجویی و از افشاگری و از تهدید خالی شود، هر روز بالاترین مقام اجرایی مملکت فضای آرامش جامعه ـ که لازمهی ثبات و پیشرفت است ـ را مختل نکند، نه اینکه خود چنان آشوبی به پا کنیم و غوغایی به راه اندازیم که هیچکس را یارای مدیریت آن نباشد و کار از دستمان خارج شود. ما به حضرتعالی رأی دادیم که سکان ادارهی کشور به جای هیجان و احساسات و بیمنطقی، با عقل و تدبیر مشورت بزرگان و اربابان اندیشه بچرخد؛ نه آنکه خود به آتش هیجانات کور بدمیم و عواطف را تحریک کنیم و فضای بیمنطقی را رواج دهیم. این آنی نبود که در پیاش بودیم.
چنین بود که در عین حفظ انتقادهامان، از فردای نمازجمعهی ??خرداد خانهنشین شدیم.
و چهقدر آرزو کردیم کاش شما هم در قامت سیاستمداری آیندهنگر، در عین بیان اعتراض خود همان فردای انتخابات میگفتید به احترام اخلاق، به احترام متانت، به احترام ادب، از پیگیری شکایتام انصراف میدهم. و خانهنشین میشدید و در این سیاست بیاخلاق ما، سنگبنای متانت و عقلانیت سیاسی را به نام خود ثبت میکردید.
و چهقدر آرزو کردیم وقتی آن زمزمههای آشوب برخاست، تدبیر میکردید که این راه فرجامش کجاست؟ و نمیگذاشتید خون مظلومی ـ چه فرق میکند از کدام سوی جبهه ـ به زمین ریزد. با خدا معامله میکردی و عقب مینشستی. انتظار نداشتیم آشتی کنی. به قهر، به اعتراض، خموشی میگزیدی. (احتمال ریختن یک قطره خون هم ارزش این کار را داشت. نه؟) و چهقدر آرزو کردیم وقتی دیگر آبها از آسیاب افتاد و رگهای برآمدهی گلو فرو نشست، در اولین فرصتی که خلوت میکردی با خود، به میدان میآمدی و شجاعانه و مردانه به اشتباهت در باور به تقلب و اشاعهی آن معترف میشدی. و چهقدر آرزو کردیم کهولت سن آنسان متأثرت نمیساخت که این هلهله و غلغلهی شادی سپاه رومی را نشنوی و خنده را بر لب گرگهای در کمین آبادی نبینی. و چهقدر آرزو کردیم حس مادریات برانگیخته شود و کودک را به دایه واگذاری! (اشتباه از ما بود. حریفت دایه بود؛ ولی تو مادر نبودی!)
و چهقدر آرزو کردیم ...
ولی شما این کارها را نکردی! به هر دلیل. شما ما را ندیدی. حرفمان را نشنیدی. نخواستی ببینی. نخواستی بشنوی. حق داشتی! آنقدر سروصدا زیاد بود که بلندترین فریاد هم گم میشد. چه رسد که در گلو خفته هم باشد. نه فقط شما، حریفتان هم ما را ندید. ما دنبال دیدهشدن نبودیم. و اینچنین، میدان واگذار به شما دو لشگر شد. و خانمان ما که درست جایی در میانهی آوردگاه شمایان بنا شده بود، آتش گرفت، سوخت، خاکستر شد، و خاکسترش هم به باد رفت. اما نه بیبیسی این واقعه را نشان داد و نه رسانهی ملی! مشکل از خود ما جماعت بود که وقتی، خیلی وقت پیش، انتخاب کرده بودیم که نه گوسفند باشیم و نه گرگ! خودمان انتخاب کرده بودیم که نه فرمانبریمان از روی تقلید باشد و نه نافرمانیمان. که دیده بودیم چه سان «خلق را تقلیدشان بر باد داد»! و باز دیدیم این ایام هم. و حالا دیگر کار درست به همان جایی رسیده است که دوست نداشتیم برسد.
نمیدانم بین شما و خدایتان چه خبر است. نمیخواهم هم بدانم. مثل برخی تقواسنج و نفاقسنج هم ندارم که دیگران را بسنجم. لابد شما هم حجت شرعی داری. برای همهی آن کارها که کردی و نکردی. اصلاً خبر ندارم که این همه مشغله و سروصدا فرصت لحظهای خلوتگزینی با خود و خدایت را داده است یا نه. من ولی چندی پیش فرصت یافتم و خلوت کردم. و به نتیجهای رسیدم که هدف این نوشته همان ابلاغ آن است:
صادقانه بگویم؛ همان مبادی که براساسشان روزی به شما رأی دادم حالا وامیداردم که به رساتر آوایی بگویم به عنوان یکی از آن جماعتی که ذکرشان رفت، من دیگر هیچ حجت شرعی در کوچکترین همراهی و همآوایی و همدلی با شما و جریان متبوعتان ندارم.
نه که یکشبه به این رسیده باشم. (کماآنکه شما هم یکشبه به اینجا نرسیدهاید.) فصل فاصله از مدتها آغاز شده بود و هر بار و با هر کار مثال ضربت تیشهای این رشته برید و برید تا حالا که دیگر انقطاع کامل حاصل شده است. به همان دلیل که روزی صراحتاً و بیمحاسبه از هزینههایش و دوستیها که میگسلد و دشمنیها که میآفریند، گفتم و نوشتم که به شما رأی میدهم، حال به همان دلیل این سخن را اظهار میکنم. قربه الی الله!
خیالتان راحت باشد. این انقطاع البته به معنای اتصال به لشگرگاه حریفتان نیست. خردهها و نقدها و حتا اعتراضها به جای خود باقی است. بین جماعتی که ذکرشان رفت و جماعت رقیب شما شکافی است که شما مسبب ایجادش نبود. پس بریدن از شما در حکم رفوی آن شکاف نیست؛ البته اگر هنوز رقیب خود را یک طرز تفکر، یک سلیقه و یک منش خاص میدانید و نه کلیت نظامی که همگی فرزندانش هستیم.
میماند یک حرف. من از نصیحتکردن و شنفتن بدم میآید. اما چه میشود کرد که در زمانهای میزیایم که برنایان باید پیران را نصیحت کنند و به صبر و خویشتنداری بخوانند. برادرانه میگویم؛ برادرانه بشنو! و اگر کورسوی حقیقت و صدقی در آن یافتی دریاب!
در این هوای غبارآلود و فتنهگون که هیچ چیز خودش نیست. که همهی ترازوها یا معیوب اند یا فرسوده، یک معیار میماند که سالم است. و آن محک را در وجود ما نهادهاند. قطبنمایی که در چنین آوردگاههایی بدان توسل جوییم و داوری آن را پذیرا شویم. و آن دل است. القلب حرم الله! که هوای جامعه و اطراف و محله و شهر و کل دنیا هم اگر آلوده شود، حرم خدا مصون است.
فرمود: «رحم الله امراً عرف من أین و فی أین و الی أین».
این شعر فروغی بسطامی را این روزها به زمزمه زیاد میخوانم. موافقید یک بار باهم بخوانیمش:
مردان خدا پردهی پندار دریدند
یعنی همهجا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند، همان دست گرفتند
هر نکته که گفتند، همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک فرقه به عشرت درِ کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سرِ انگشت گزیدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
مرغان نظرباز سبکسیر «فروغی»
از دامگه خاک بر افلاک پریدند
کاش مرد خدا شویم!
کمکمک دارند بیرقهای مجلس آقا را علم میکنند.
والسلام